۱۳۹۳ آذر ۲۲, شنبه

راز

چه می گفتی که مسحور و شیفته با تو می ماندم؟ می گویند پرحرفی ناگفته ها را فاش می کند وقتی با آرامش به کاناپه قهوه ای هال لم می دادی و اصرار می کردی باید حرف مهمی را آرام در گوشم بگویی که کاینات هم از آن بی خبر باشند می دانستم رازی داری. هر جور می نشستی حس می کردم آن سویی که نمی بینم با آن راز یکی می شود نمی شد تو را از همه جوانب ببینم گاهی می گفتم بخواب اما راز هم با تو می خوابید .
از من همه جزییات را پرسیده بودی می توانستی مرا داخل جعبه بگذاری هر جا خواستی پست کنی من یک کتاب خوانده شده بودم و تو یک خواب مه آلود
شهرزاد حقایق - بخشی از یک داستان- 22 مهر

۱۳۹۳ آذر ۱۴, جمعه

بی ربط



فقط خطوط و کلمات بی ربط نیستند. گاه حضور و نزدیکی مان با هر چه خوانده ایم و اشاره به کار بسته ایم بی ریط می مانند.
نمی شود . نمی توانیم.
این ربط را قبلا ، شاید، قبل از ما قانون کرده اند که برای گذشتن از آب باید دامنم ، شلوارت را بالا زد........... آدم تحمل سنگینی ندارد . اندازه ی چند نخ ، حتی کمی کسالت را.
بی ربط است دیگر............
شهرزاد حقایق چهارده آذر 93