۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

حرفهایی هستند که بیش از حد انتظار  باقی می مانند و تغییر شکل می دهند گاهی

گلوله آتش می شوند و بندرت کلید که وقتی بعدها وقتی پشت در ماندی راهگشا

شوند.

خیلی وقتها خواستم آتش را خاموش کنم و همیشه دلم می خواست کلیدی داشته

باشم برای آن دیگری.

اما اینها را از این سوی قصه می گویم آن سوتر به قول شاملو:

برای زیستن دو قلب لازم است

.... دستی که بدهد  دستی که بپذیرد..............

۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

سفر


همه فصلها را برای مسافرت دوست دارم. برای دیدن و تجربه کردن. فضایی که آدمها همین آسمان را بر سرشان دارند اما رنگ و روی تازه ، زبانی متفاوت و آدابی نو  به نگاهم می دهند.
منتظرم که را بیفتم برای دیدن شهری که ظاهرا چیزی ندارد اما دنیای آدمهایش آنقدر عمیق هست که می توانم فقط زیر یک سقف بمانم و لذت و همدلی را  در دنیایشان تجربه کنم.
فکر می کنم کسانی که  امکان سفرهای زیاد دارند تولدهای  مکرری را زندگی می کنند. چشمهایشان بینا تر از من . دلهایشان هم هشیارتر است.
برای خودم دعا می کنم  سفرهای طولانی، بارها بارها ، بینایی ، بیداری را.
  

۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

صدا


بعد از یک سال حوالی همان روزها صدایش را شنیدم. با آنکه دیگر ناشناس نبود وشناخته هایی نه چندان خوب از هم داشتیم اما هر دو به همان روزها برگشتیم حس خوب شنیدن صدای یک ناشناس. همراه توهم وخیال  که شاید همه آنچه می خواهیم در او باشد.
ذهن نخواست آنچه گذشت را بیاد آورد. ترجیح داد به همان ناشناخته اما امیدوار گذشته برگردد. اما بعد چه؟ دوباره همان شدیم که هستیم. گلایه ها و کدورتهایی که به جا مانده!! . قدمی نه به پیش نه به پس. 

۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

نون نوشتن



<<وقتی می نویسم آدم نیستم وقتی هم نمی نویسم آدم – بهنجار و کامل- نیستم.>>

این جمله های دولت آبادی مثل کلمات قصاری هستند که می توان بعنوان تفکر و دیدگاه یک نویسنده  نقل قول کرد.

صرف نظر از وجدی که وقت خواندن این جمله ها به من دست داد من فکر می کنم در حقیقت جوهره نوشتن از همان زمان ننوشتنها ست  که متولد می شود.حالا یا از تجربه مستقیم نویسنده است یا دیده ها و شنیده ها یش.

 انچه نویسنده   را در شعف نوشتن مغرور و سرخوش می کند این است که می داند

این ماییم ما معمار آموخته هایمان هستیم.  یعنی که این << من >>  ماست که زیباتر و ارزشمندتر می شود. باز همه چیز به <<خود>> بر می گردد. به ماهیت خودباوری ، بالندگی و خود شیفتگی انسان اندیشمند.

 دولت آبادی دقیقا جاهایی که یاداشتهای روزنه اش را می نویسد انسانی حقیقی ست و جاهایی که به قلم رسمی و خطابه نزدیک می شود دل آزار و مصنوع.

دولت آبادی را جایی دوست دارم که می گوید: به آذر گفتم حتی اگر روزی دشمنم هم بشود احساسم نسبت به او تغییر نمی کند والبته این تعارف بود.

 من هم می دانم ما بارها این تعارفها را به هم هدیه کرده ایم اما مثل جوهری که بعد از مدتی از نامه بپرد آنکه هدیه را گرفته مبهوت می ماند که آیا اصلا هدیه های در کار بوده ؟ یا بلایی سر هدیه اش آمده؟!!

لحظاتی هست که فکر می کنم  نکند   در گفته هایمان بی آنکه  بدانیم زمانی که به دلیلی بر دیگران خرده می گیریم گاهی هم آشکارا به شکلی مو هن تر از آنکه دیگران را محکوم کرده ایم  خود جا پایی بر روح کسی گذاشته ایم .

به هر حال بعد از مدتها از دولت آبدی خواندم بخشهایی حدیث نفس بود و تلنگری به من که یادم باشد دولت آبادی هم ....................افسردگی داشت ...اشتباه می کرد...

و چقدر نادر در جمع بزرگان ادبیات صادق بود





۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه


پرنده ای است با بالهای بزرگ که رنگهای تند شوریدگی و شوق دیوانگی دارد .همیشه نگاه به اوج دارد و می گذرد بر آبها و خاک.

تمامی زندگیش را به تجربه بودن گذرانده. اگرچه مثل همه زنهای ایرانی در

محدودههای مرزبندی شده. اما نه به دلیل  قید و بندهای مرسوم که شرایط ما را در
جهان چنین رقم زده اند.

شیرین می آید و کوتاه می ماند.

همیشه همینگونه. نه هست . نه نیست. در خانه های زشت و زیبای اطراف، تلفنهای

گاه بگاه  ، مهمانیهای دوستانه و حتی در این شهر نیست.

اما وقتی باران ملامت می بارد، رازی ته سینه می سوزد، حرفهایی داری نا خواستنی 

برای دیگران  ، میبینی هست.

می شنود ، می داند ، می بیند لابلای خنده ها و گریه  تو را .

او پری قصه های خویش است.

۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه


n دو هفته ای ست که وبلاگ خانمی را که تقریبا هم سن هستیم می خوانم بی وقفه. تقریبا تمام ارشیوش را هم مرور می کنم ولذت می برم از تغییری که در روحیه اش و و تجربیاتش  داشته. از نحوه زندگیش وقتی مینویسد: همیشه همان طور زندگی کرده که می خواسته و اینکه اهل هنر است و کوندرا و خیلی نکات مثبتی که برای من که همیشه فکر می کردم باید تغییر کرد باید تجربه کرد.

 اگرچه خودم فقط کمی به این اعتقادم عمل کردم. چند شب پیش به دوستی گفتم من نه از فمنیسم چیزی می دانم نه می خواهم بدانم مهم نیست که از ازل مردسالاری داشته ایم و داریم مهم این است که اینجا دختران و زنانی داریم که زندگی را با تجربه هایشان و درکشان از آنچه می خواهد می گذرانند

ight:bold;">این از زیباترین و تحسین برانگیز ترینها ست در این گوشه تاریک دنیا. این یعنی امید و شوق به این که همیشه اهل عمل برنده اند . از بحثهای روشنفکری بی نتیجه  و تئوریهایی که همیشه به گذشته نظر دارند بیزارم. زندگی یعنی عمل به خواستنها 

۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

امروز در مطب دکتر کتاب <<نون نوشتن>> دولت آبادی را شروع کردم و تقریبا دو سومش را خواندم . در صفحه104 می گوید: تو  برا ی همدل خودت لازم نیست همه چیز را بگویی تا او اندکی از تو را بفهمد بلکه کافی ست اندکی بر زبان بیاوری تا او همه ی تو را بفهمد.>>

و یاد م آمد به چند شب پیش که جدالی لفظی داشتیم با پایانی پر درد و آزردگی.
 وقتی در یک رابطه حساب و کتاب غلط از آب در میاید یعنی محاسبات درست نبوده اما وقتی به قصد همدلی شرو
ع می کنی و میبینی تنها وجه اشتراک میان شما همزبانی ست آنوقت است که میفهمی به توهم مبتلا بوده ای.


۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

مثل همیشه با شعر و باز بدون تامل اول فروغ. بعد به بقیه شاعرانی که دوستشان دارم فکرمی کنم . اما فروغ از دوران نوجوانی تا امروز هنوز با من است . این همه سال با اینکه می دانم زندگیم هیچ شباهتی به او نداشته اما هرگز شعرش جدای از من نبوده خوانشی از درون به بیرون بوده نه اینکه فضای او به من غالب شده باشد.
و چه اندازه مایه تاسف که من بعد چند نسل دیگر حتی آسمانی هم ندارم که پرده ای آن را از من بگیرد. و دیگر این چراغ هم نمی سوزد.
بعد از مدتها دوباره به نوشتن وبلاگ اشتیاق پیدا کرده ام . به امیدی برای یافتن ذره ای همدلی یا همزبانی و در بهترین شکل راهی برای گفتگو.
به یاد جمله دولت آبادی در کلیدر افتادم که از زبان ستار به گمانم می گفت: حرف نشخوار ادمی ست. دیروز کتاب جدیدش << نون نوشتن >> را خریدم هنوز شروع نکردم فقط در صفحه اول نوشته بود : اندیشیدن را جدی بگیریم .
و چقدر حرف و تفسیر در این جمله هست برای من که بدانم اندیشیدن به چه؟ چه وقت می توانم بگویم می اندیشم؟ و براستی چقدر بر اساس آنچه اندیشیده ام زندگی کرده ام؟