۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

صدا


بعد از یک سال حوالی همان روزها صدایش را شنیدم. با آنکه دیگر ناشناس نبود وشناخته هایی نه چندان خوب از هم داشتیم اما هر دو به همان روزها برگشتیم حس خوب شنیدن صدای یک ناشناس. همراه توهم وخیال  که شاید همه آنچه می خواهیم در او باشد.
ذهن نخواست آنچه گذشت را بیاد آورد. ترجیح داد به همان ناشناخته اما امیدوار گذشته برگردد. اما بعد چه؟ دوباره همان شدیم که هستیم. گلایه ها و کدورتهایی که به جا مانده!! . قدمی نه به پیش نه به پس. 

۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

نون نوشتن



<<وقتی می نویسم آدم نیستم وقتی هم نمی نویسم آدم – بهنجار و کامل- نیستم.>>

این جمله های دولت آبادی مثل کلمات قصاری هستند که می توان بعنوان تفکر و دیدگاه یک نویسنده  نقل قول کرد.

صرف نظر از وجدی که وقت خواندن این جمله ها به من دست داد من فکر می کنم در حقیقت جوهره نوشتن از همان زمان ننوشتنها ست  که متولد می شود.حالا یا از تجربه مستقیم نویسنده است یا دیده ها و شنیده ها یش.

 انچه نویسنده   را در شعف نوشتن مغرور و سرخوش می کند این است که می داند

این ماییم ما معمار آموخته هایمان هستیم.  یعنی که این << من >>  ماست که زیباتر و ارزشمندتر می شود. باز همه چیز به <<خود>> بر می گردد. به ماهیت خودباوری ، بالندگی و خود شیفتگی انسان اندیشمند.

 دولت آبادی دقیقا جاهایی که یاداشتهای روزنه اش را می نویسد انسانی حقیقی ست و جاهایی که به قلم رسمی و خطابه نزدیک می شود دل آزار و مصنوع.

دولت آبادی را جایی دوست دارم که می گوید: به آذر گفتم حتی اگر روزی دشمنم هم بشود احساسم نسبت به او تغییر نمی کند والبته این تعارف بود.

 من هم می دانم ما بارها این تعارفها را به هم هدیه کرده ایم اما مثل جوهری که بعد از مدتی از نامه بپرد آنکه هدیه را گرفته مبهوت می ماند که آیا اصلا هدیه های در کار بوده ؟ یا بلایی سر هدیه اش آمده؟!!

لحظاتی هست که فکر می کنم  نکند   در گفته هایمان بی آنکه  بدانیم زمانی که به دلیلی بر دیگران خرده می گیریم گاهی هم آشکارا به شکلی مو هن تر از آنکه دیگران را محکوم کرده ایم  خود جا پایی بر روح کسی گذاشته ایم .

به هر حال بعد از مدتها از دولت آبدی خواندم بخشهایی حدیث نفس بود و تلنگری به من که یادم باشد دولت آبادی هم ....................افسردگی داشت ...اشتباه می کرد...

و چقدر نادر در جمع بزرگان ادبیات صادق بود





۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه


پرنده ای است با بالهای بزرگ که رنگهای تند شوریدگی و شوق دیوانگی دارد .همیشه نگاه به اوج دارد و می گذرد بر آبها و خاک.

تمامی زندگیش را به تجربه بودن گذرانده. اگرچه مثل همه زنهای ایرانی در

محدودههای مرزبندی شده. اما نه به دلیل  قید و بندهای مرسوم که شرایط ما را در
جهان چنین رقم زده اند.

شیرین می آید و کوتاه می ماند.

همیشه همینگونه. نه هست . نه نیست. در خانه های زشت و زیبای اطراف، تلفنهای

گاه بگاه  ، مهمانیهای دوستانه و حتی در این شهر نیست.

اما وقتی باران ملامت می بارد، رازی ته سینه می سوزد، حرفهایی داری نا خواستنی 

برای دیگران  ، میبینی هست.

می شنود ، می داند ، می بیند لابلای خنده ها و گریه  تو را .

او پری قصه های خویش است.

۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه


n دو هفته ای ست که وبلاگ خانمی را که تقریبا هم سن هستیم می خوانم بی وقفه. تقریبا تمام ارشیوش را هم مرور می کنم ولذت می برم از تغییری که در روحیه اش و و تجربیاتش  داشته. از نحوه زندگیش وقتی مینویسد: همیشه همان طور زندگی کرده که می خواسته و اینکه اهل هنر است و کوندرا و خیلی نکات مثبتی که برای من که همیشه فکر می کردم باید تغییر کرد باید تجربه کرد.

 اگرچه خودم فقط کمی به این اعتقادم عمل کردم. چند شب پیش به دوستی گفتم من نه از فمنیسم چیزی می دانم نه می خواهم بدانم مهم نیست که از ازل مردسالاری داشته ایم و داریم مهم این است که اینجا دختران و زنانی داریم که زندگی را با تجربه هایشان و درکشان از آنچه می خواهد می گذرانند

ight:bold;">این از زیباترین و تحسین برانگیز ترینها ست در این گوشه تاریک دنیا. این یعنی امید و شوق به این که همیشه اهل عمل برنده اند . از بحثهای روشنفکری بی نتیجه  و تئوریهایی که همیشه به گذشته نظر دارند بیزارم. زندگی یعنی عمل به خواستنها