Now is good
فیلمی که در آن تسا
دختر 17 ساله از چهار سال پیش به سرطان خون مبتلاست و از یک سال قبل با آگاهی به
پیشرفت بیماری درمانش را متوقف کرده است.
او برای مدت
محدودی که از زندگیش مانده لیستی از آرزوهایش را بر دیوار بالای تختش نوشته و پارچه
ای آبی بر آن کشیده. مسلما بزرگترین آرزویش داشتن عشق و رابطه ی نزدیک است. در این
جستجوی ناامیدانه پسر همسایه عاشقش می شود و سرانجام تسا می میرد.
در این فیلم خدایی
نیست. معجزه و حتی انتظارش. فقط تا آخرین لحظه حسرت! اما آنچه مرا به زندگی خودم و
اطرافیانم ربط داد لیست آرزوها و تمام شدن مهلت بود. اینجا من از دهه چهل و شاید از
دهه پنجاه هم لیست داشتیم یا نه نمی دانم.
ما به مهلت فکر نکردیم اما می دانستیم خیلی از چیزهای ساده زندگی برای ما آرزوی
محال می شود و شد. برای خیلی ها هم نشد.اما منظورم شرایط زندگی در کشوری با تضاد
سنت و مدرنیته است که افکار و آرزوهای زیادی را تباه کرد.قطعا افراد خاص به شرایط
غلبه می کنند و حتی جریان ساز هستند ولی خیل عظیمی حتی مثل تسا برای مدت محدود هم
قادر به انتخاب و مبارزه نیستند. از ناله و افسوس بیزارم ولی تسا را به خودمانی
نزدیک دیدم که می دانستند چه می خواهند ولی جامعه ی مبتلا به رنج راهها را بست و
ما ماندیم و لیستی که در فیلمها ما را به خودمان یادآوری کرد.
شهرزاد حقایق-15
خرداد 94