۱۳۹۳ خرداد ۱۰, شنبه

حضور همیشگی

وقتی دوباره می نویسم. وقتی حس مرده ام بیدار می شود و گرما از راه می رسد. آرام سوختن . و نوشتن آغاز می شود. شهرزاد در گوشم می گوید: بنویس. بنویس حالت خوب می شه. من هم می نویسم.  چقدر نوشته هایش را دوست داشتم. شعرهایش را با هم می خواندیم. و من که شروع به نوشتن کردم آوار درد به سرم می ریخت. تکه تکه می شدم. در آتشی که زبانه می کشید می نوشتم. در تاریکی محض. تا کم کم روزنه ای پیدا شد. سیاهی کمتر شد.
حالا هر وقت می نویسم با صدای شهرزاد شروع می کنم. کنارم هست. صدایش. همان لحن. و این حسرت تمام نشدنی  که بر چهره ام پنجه می کشد و دلم را می سوزاند. پذیرشی در کار نیست. همه دلایل منطقی و حرفهای عاقلانه دود می شوند.

دوباره دارم می نویسم. شهرزاد هم هست. لذت نوشتن و حسرت بی پایان نبودنش از هم جدا نیستند. می دانم . مطمئنم برای هیچ کدام از شما تمام نشده. اینها را نوشتم که بگویم ممنون شهرزاد.

۱۳۹۳ خرداد ۹, جمعه

دلتنگی

سالها بود شعری دیوانه ام نکرده بود خیلی گذشته از زمانی که شعرهای کسی روز و شبم را یکی کند. بارها بخوانم و باز دلتنگ خواندنشان بشوم. این بار یک فرق اساسی با قبل داشت. شاعر را می شناسم. از ده سال پیش گاهی او را دیده ام. در حد سلام و علیک. همیشه آرام بوده با یک لبخند دوستانه. به همه چند وقت پیش بنا به دلایل کاری بیشتر دیدمش. نمی دانم چرا از کلافه شدنش متعجب شدم. با کسانی حشر و نشر دارد که کمتر کسی را به خود راه می دهند. با همین شخصیت آرام و سوادش و بیشتر از همه هوش و سنجدگی رفتارش. 
نمی دانم چرا با اینکه نمی شناسمش از کلافه شدنش حیرت کردم. حالش عجیب بود. یک روز آمد برای صحبتهای کاری . و غمگین بود.  حرفی نزد اما نمی شد این آدم را کنار دیگران گذاشت و دغدغه های مرسوم را در او دید.
آدم خاصی است. مثل شعرهایش نرم و غمگین. به دلیل هوشمندی در کارش موفق و خوش قول. در مقابل آدمهای جنجالی با قدرت می ایستد. و من مدتی است تحت تا ثیر شخصیت پیچیده اش قرار گرفته ام و داستان اندوه چند ساله اش که در شعرهایش جاری است و گدازه های قلمش روحم را می سوزاند.
واقعا  کنار چنین آدمی بودن دشوار است. و من که همیشه آدمهای با هوش را دوست داشته ام و تحسین کرده ام. مثل یک داستان زنده او را می بینم. امیدوارم  جریان زیبا و عمیق احساسش همیشه جاری باشد.