۱۳۹۳ خرداد ۹, جمعه

دلتنگی

سالها بود شعری دیوانه ام نکرده بود خیلی گذشته از زمانی که شعرهای کسی روز و شبم را یکی کند. بارها بخوانم و باز دلتنگ خواندنشان بشوم. این بار یک فرق اساسی با قبل داشت. شاعر را می شناسم. از ده سال پیش گاهی او را دیده ام. در حد سلام و علیک. همیشه آرام بوده با یک لبخند دوستانه. به همه چند وقت پیش بنا به دلایل کاری بیشتر دیدمش. نمی دانم چرا از کلافه شدنش متعجب شدم. با کسانی حشر و نشر دارد که کمتر کسی را به خود راه می دهند. با همین شخصیت آرام و سوادش و بیشتر از همه هوش و سنجدگی رفتارش. 
نمی دانم چرا با اینکه نمی شناسمش از کلافه شدنش حیرت کردم. حالش عجیب بود. یک روز آمد برای صحبتهای کاری . و غمگین بود.  حرفی نزد اما نمی شد این آدم را کنار دیگران گذاشت و دغدغه های مرسوم را در او دید.
آدم خاصی است. مثل شعرهایش نرم و غمگین. به دلیل هوشمندی در کارش موفق و خوش قول. در مقابل آدمهای جنجالی با قدرت می ایستد. و من مدتی است تحت تا ثیر شخصیت پیچیده اش قرار گرفته ام و داستان اندوه چند ساله اش که در شعرهایش جاری است و گدازه های قلمش روحم را می سوزاند.
واقعا  کنار چنین آدمی بودن دشوار است. و من که همیشه آدمهای با هوش را دوست داشته ام و تحسین کرده ام. مثل یک داستان زنده او را می بینم. امیدوارم  جریان زیبا و عمیق احساسش همیشه جاری باشد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر