۱۳۹۳ خرداد ۱۰, شنبه

حضور همیشگی

وقتی دوباره می نویسم. وقتی حس مرده ام بیدار می شود و گرما از راه می رسد. آرام سوختن . و نوشتن آغاز می شود. شهرزاد در گوشم می گوید: بنویس. بنویس حالت خوب می شه. من هم می نویسم.  چقدر نوشته هایش را دوست داشتم. شعرهایش را با هم می خواندیم. و من که شروع به نوشتن کردم آوار درد به سرم می ریخت. تکه تکه می شدم. در آتشی که زبانه می کشید می نوشتم. در تاریکی محض. تا کم کم روزنه ای پیدا شد. سیاهی کمتر شد.
حالا هر وقت می نویسم با صدای شهرزاد شروع می کنم. کنارم هست. صدایش. همان لحن. و این حسرت تمام نشدنی  که بر چهره ام پنجه می کشد و دلم را می سوزاند. پذیرشی در کار نیست. همه دلایل منطقی و حرفهای عاقلانه دود می شوند.

دوباره دارم می نویسم. شهرزاد هم هست. لذت نوشتن و حسرت بی پایان نبودنش از هم جدا نیستند. می دانم . مطمئنم برای هیچ کدام از شما تمام نشده. اینها را نوشتم که بگویم ممنون شهرزاد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر