۱۳۹۳ آذر ۲۲, شنبه

راز

چه می گفتی که مسحور و شیفته با تو می ماندم؟ می گویند پرحرفی ناگفته ها را فاش می کند وقتی با آرامش به کاناپه قهوه ای هال لم می دادی و اصرار می کردی باید حرف مهمی را آرام در گوشم بگویی که کاینات هم از آن بی خبر باشند می دانستم رازی داری. هر جور می نشستی حس می کردم آن سویی که نمی بینم با آن راز یکی می شود نمی شد تو را از همه جوانب ببینم گاهی می گفتم بخواب اما راز هم با تو می خوابید .
از من همه جزییات را پرسیده بودی می توانستی مرا داخل جعبه بگذاری هر جا خواستی پست کنی من یک کتاب خوانده شده بودم و تو یک خواب مه آلود
شهرزاد حقایق - بخشی از یک داستان- 22 مهر

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر